خبری، اجتماعی، طنز، فرهنگی | ||
اسفناک ترین واقعه در زندگی خانم هائی که کارمند دولتند ، رسیدن به سن بازنشستگی است چون با ابلاغ کتبی ، خود بخود سن واقعی آنها تعیین می گردد . [ پنج شنبه 90/3/19 ] [ 9:32 صبح ] [ زهره باقریان ]
شمع دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی ! سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد گفت طولی نکشد نیز ، تو خاموش شوی !
[ پنج شنبه 90/3/19 ] [ 9:28 صبح ] [ زهره باقریان ]
دو حکیم فرزانه با هم دوستی و رفاقت داشتند . روزی یکی از آنها در منزل دیگری میهمان بود . در میان گفتگوی آن دو ، فرزند خردسال حکیم میزبان نیز به جمع آنها پیوست . حکیم میهمان برای اینکه هوش و عقل کودک را بسنجد ، گفت : اگر گفتی خدا کجاست ؟ من برایت یک جفت جوراب قشنگ می خرم . کودک بدون تأمل پاسخ داد : شما بگویید که خدا کجاست تا من برایتان یک جفت کفش قشنگ بخرم !!!! [ چهارشنبه 90/3/18 ] [ 1:0 عصر ] [ زهره باقریان ]
درخت سیب بزرگی در زمان های دور زندگی می کرد . پسرک عاشق این بود که در زیر درخت سیب هر روز به بازی مشغول شود . او از درخت بالا می رفت ، بر شاخه های آن می نشست ، سیب می خورد و در سایه آن استراحت می کرد. سال ها گذشت و پسرک بزرگ شد و دیگر برای بازی نزد درخت نرفت . روزی او بازگشت . درخت از او خواست که باز هم در کنارش بماند و بازی کند . پسرک جواب داد ، من دیگر بزرگ شده ام و دوست دارم اسباب بازی داشته باشم ، اما پولی برای خرید ندارم . درخت گفت : من پول ندارم ، اما می توانی سیب های مرا بچینی و آنها را بفروشی و اسباب بازی بخری ، پسرک با خوشحالی این کار را کرد و رفت و دیگر باز نگشت . پس از مدت ها ناگهان درخت متوجه شد که پسرک بازگشته است . درخت باز از پسرک خواست که با او بازی کند . پسرک که دیگر جوانی برومند شده بود گفت : من دیگر خانواده تشکیل داده ام و می خواهم برای آنها سرپناهی بسازم . تو می توانی کمکم کنی ؟ درخت گفت : شاخه های مرا ببر و با آن خانه بساز . پسر مشغول به بریدن شاخه ها شد . باز او رفت و درخت را تنها گذاشت . در یک تابستان داغ پسرک که مردی میانسال شده بود به نزد درخت بازگشت . درخت باز هم به او گفت : که بیا با هم بازی کنیم . مرد جواب داد دیگر من پا به سن گذاشته ام و ترجیح می دهم قایقی بسازم و به ماهیگیری مشغول شوم . درخت گفت : تنه مرا ببر و با آن قایقی بساز . مرد این کار را کرد و باز هم برای مدت ها رفت . پس از سالها پسرکه تبدیل به پیرمردی شده بود ، بازگشت . درخت گفت : متأسفم دیگرچیزی ندارم که به تو بدهم . حتی سیب هم ندارم که از تو پذیرایی کنم . پیرمرد جواب داد : اشکالی ندارد ، من هم دندانی برای گاز زدن سیب ندارم . درخت گفت : تنه ای ندارم که از آن بالا بروی ، مرد گفت : دیگر پاهای من هم توان ندارند . درخت گفت : راستی یک چیز مانده و آن هم ریشه های خسته من هستند . پیرمرد گفت : به آنها نیازی ندارم . از گذران عمر خسته ام . درخت گفت : خوب پس بر روی ریشه های من دراز بکش و همینجا استراحت کن . پیرمرد بر پای همان درخت کودکی آرمید و درخت اشک شوق ریخت . [ چهارشنبه 90/3/18 ] [ 12:53 عصر ] [ زهره باقریان ]
شخصی داخل سقا خانه ای شد و وضو گرفت ، متولی سقاخانه با او در آویخت و قیمت آب را می خواست ، آن شخص چون حریف متولی نشد ، بادی صدا دار از خود خارج کرد و گفت : من این وضو را نخواستم ، مال خودت . با عرض معذرت از شما دوستان [ سه شنبه 90/3/17 ] [ 3:32 عصر ] [ زهره باقریان ]
|
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |