قالب پرشین بلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خبری، اجتماعی، طنز، فرهنگی
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و
 
تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت
 
کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ،
 
نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد...

عد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی
 
درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به
 
استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به
 
ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را
 
ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و
 
دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :

آه این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی
 
پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و
 
فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های
 
آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ،
 
دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که
 
وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی
 
از مشکلات، دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند.

[ شنبه 91/4/24 ] [ 2:4 عصر ] [ زهره باقریان ]
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از
  
خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی
 
رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می
 
گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت.
 
   
تا اینکه روزی پیرمرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند
 
زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است
 
ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس
 
های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از
 
خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت
 
کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود
و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی
فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن،
لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.
 

قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم

تا که بودیم، نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم، همه بیدار شدند
تا که رفتیم، همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
 نه در آن موقع که افتاد و شکست

[ شنبه 91/4/24 ] [ 1:58 عصر ] [ زهره باقریان ]

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش

گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و

بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره

مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد

تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی

دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه

نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد

کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت

و گفت:

کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا مرد

از آنجا می گذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر

التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی

مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است

بگیرد. مرد دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب

فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی

را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد

فقیر را رها کرد. مرد پس از رفتن فقیر چند سکه از جیبش

خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی

زمین می انداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای

پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.

مرد کباب فروش با حیرت به مرد نگریست و گفت: این چه

طرز پول دادن است مرد خدا؟ مرد همان طور که پول ها را

بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان

من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن

پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.


[ شنبه 91/4/24 ] [ 1:48 عصر ] [ زهره باقریان ]

مرد زرنگ

روزی مردی فرشته ای را ملاقات کرد .

مرد تمام عزم خود را جزم کرد تا با زرنگی فرشته را گول بزند . او با زبان چرب و نرمی از فرشته پرسید : عذر می خواهم ، می خواستم بدانم که یک میلیون سال برای شما در آسمان ها چه قدر طول می کشد ؟

فرشته جواب داد : تقریبا یک دقیقه ، مرد خنده ای مرموز کرد و دوباره پرسید : می توانم بپرسم که یک میلیون دلار برای شما چه قدر ارزش دارد . فرشته بدون معطلی گفت : نهایتا یک سکه بی ارزش .

چشمان مرد برقی زد و این بار گفت : می توانید همان یک سکه بی ارزش را به من بدهید ؟

فرشته خنده ای کرد و گفت : مشکلی نیست فقط یک دقیقه صبر کن !


[ دوشنبه 91/4/19 ] [ 3:5 عصر ] [ زهره باقریان ]

این است تفاوت

پدر مگسک تفنگ را روی کبوتر تنظیم کرد و آن را دست پسرش داد و گفت : اگر بتوانی آن جوجه کبوتر رو بزنی همین امشب برایت یک تفنگ می خرم که مال خودت باشد .

پسر بچه تمامی حواسش را جمع کرد و شلیک کرد : تیر به خطا رفت و جوجه کبوتر از روی شاخه پرید .

مرد دستی به پشت پسر زد و گفت : نه ! هنوز بزرگ نشدی . جوجه کبوتر تازه پرواز یاد گرفته بود و سرخوش به همه جا سرک می کشید .

مادرش از دور مراقب بود . وقتی درست چند ثانیه قبل از شلیک پسر ، جوجه کبوتر از روی شاخه پرید ، کبوتر مادر به جوجه اش گفت : دیگر مطمئن شدم بزرگ شده ای .


[ دوشنبه 91/4/19 ] [ 2:56 عصر ] [ زهره باقریان ]
   1   2      >
درباره وبلاگ


ساعت فلش

کد ساعت

ساعت فلش

کد ساعت



ساعت فلش

کد تقویم

قالب وبلاگ


استخاره آنلاین با قرآن کریم


کد موزیک