قالب پرشین بلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خبری، اجتماعی، طنز، فرهنگی
در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود . وقتی کسی میمرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند .

 یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت .

 هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد .

کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر ؟ خیاط می گفت امروزسه نفر تو کوزه افتادند .

روزها گذشت و خیاط هم مرد . یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت . ازهمسایگان پرسید : خیاط کجاست ؟

همسایه به او گفت : ‌خیاط هم در کوزه افتاد .

[ چهارشنبه 91/1/30 ] [ 1:2 عصر ] [ زهره باقریان ]
این روزها کسی

به خودش زحمت نمی دهد

یک نفر را کشف کند!

زیبایی هایش را بیرون بکشد ...

تلخی هایش را صبر کند

آدم های امروز

دوستی های کنسروی می خواهند :

یک کنسرو

که فقط درش را باز کنند

بعد یک نفر

شیرین و مهربان

از تویش بپرد بیرون

و هی لبخند بزند

و بگوید

حق با توست...

[ چهارشنبه 91/1/30 ] [ 12:56 عصر ] [ زهره باقریان ]

قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که در عصر بنیانگذار سلسله پهلوی اتفاق افتاد:

«هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیله راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند . در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند و به این منظور متجاوز از یکهزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیه دیوارها را ماستمالی کردند.»

همانطوری که ملاحظه شد قدمت ریشه تاریخی این اصطلاح از هفتاد سال نمی گذرد، زیرا عروسی مزبور در سال 1317 شمسی برگزار گردید و مدت ها موضوع اصلی شوخی های محافل و مجالس بود و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد. آری، ماستمالی کردن یعنی قضیه را به صورت ظاهر خاتمه دادن، از آن موقع ورد زبان گردید و در موارد مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.


[ پنج شنبه 91/1/24 ] [ 10:11 صبح ] [ زهره باقریان ]
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد.

یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ….

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش … همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه …..

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟

پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!

قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن …..

اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟

پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟

جوون گفت اّره … سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره … سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟

پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ….. شیکم گشنه سَنگم مُخُوره …

جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه … اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!

جوونه رنگش عوض شد … یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن …

پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟

جوون گفت: چرا

پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه …

بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

[ پنج شنبه 91/1/24 ] [ 10:1 صبح ] [ زهره باقریان ]

عیادت یک ناشنوا

مرد کری بود که می خواست به عیادت همسایه مریضش برود .

با خود گفت : من کر هستم . چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم ؟ او مریض است و صدایش ضعیف . وقتی ببینم لبهایش تکان می خورد ، می فهمم که مثل خود من احوالپرسی می کند .

کر در ذهن خود ، یک گفتگو آماده کرد . اینگونه :

من می گویم : حالت چطور است ؟ او خواهد گفت : ( مثلاً ) : خوبم شکر خدا بهترم . من می گویم : خدا را شکر ، چه خورده ای ؟ او خواهد گفت : ( مثلاً ) : شوربا ، یا سوپ یا دارو .

من می گویم : نوش جان ، پزشک تو کیست ؟ او خواهد گفت : فلان حکیم .

من می گویم : قدم او مبارک است . همه بیماران را درمان می کند . ما او را می شناسیم . طبیب توانایی است . کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرده به عیادت همسایه رفت و کنار بستر مریض نشست .

پرسید : حالت چطور است ؟ بیمار گفت : از درد دارم می میرم .

کر گفت : چه می خوری ؟ بیمار گفت : زهر کشنده .

کر گفت : نوش جان : بیمار عصبانی شد .

کر پرسید پزشکت کیست . بیمار گفت : عزرائیل .

کر گفت : قدم او مبارک . حال بیمار خراب تر شد .

کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است .

بیمار ناله می کرد که این همسایه دشمن جان من است و به این ترتیب دوستی آنها پایان یافت .

 


[ یکشنبه 91/1/20 ] [ 12:27 عصر ] [ زهره باقریان ]
   1   2      >
درباره وبلاگ


ساعت فلش

کد ساعت

ساعت فلش

کد ساعت



ساعت فلش

کد تقویم

قالب وبلاگ


استخاره آنلاین با قرآن کریم


کد موزیک