خبری، اجتماعی، طنز، فرهنگی | ||
دل نوشته شب حجاز گر گرفته است ، دختر پیامبر از شدت درد به خود می پیچد ، علی در تب و تاب اندوهی است که تا ثانیه هایی دیگر برای همیشه خنجر تنهایی را در قلب عاشقش فرو خواهد برد . اشک در چشمان حسن و حسین حلقه زده است و زینب و کلثوم با همه کوچکی در یافته اند که بزودی بی مادر خواهند شد . گرد یتیمی را می توان دید ، حس بی کسی را می شود لمس کرد . فاطمه مسافر ملکوت است ، بزودی به پدر می پیوندد ، این را رسول خدا وعده کرده بود ، شهادت زهرای اطهر تسلیت باد . [ یکشنبه 91/2/3 ] [ 1:16 عصر ] [ زهره باقریان ]
در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود . وقتی کسی میمرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند . یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت . هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد . کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر ؟ خیاط می گفت امروزسه نفر تو کوزه افتادند . روزها گذشت و خیاط هم مرد . یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت . ازهمسایگان پرسید : خیاط کجاست ؟ همسایه به او گفت : خیاط هم در کوزه افتاد . [ چهارشنبه 91/1/30 ] [ 1:2 عصر ] [ زهره باقریان ]
این روزها کسی
به خودش زحمت نمی دهد یک نفر را کشف کند! زیبایی هایش را بیرون بکشد ... تلخی هایش را صبر کند آدم های امروز دوستی های کنسروی می خواهند : یک کنسرو که فقط درش را باز کنند بعد یک نفر شیرین و مهربان از تویش بپرد بیرون و هی لبخند بزند و بگوید حق با توست... [ چهارشنبه 91/1/30 ] [ 12:56 عصر ] [ زهره باقریان ]
قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که در عصر بنیانگذار سلسله پهلوی اتفاق افتاد: [ پنج شنبه 91/1/24 ] [ 10:11 صبح ] [ زهره باقریان ]
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد.
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم …. آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش … همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟ پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه ….. قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟ پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه! قصاب اشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن ….. اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر؟ پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟ جوون گفت اّره … سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره … سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟ پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ….. شیکم گشنه سَنگم مُخُوره … جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه … اینا رو برا بچههام میخام اّبگوشت بار بیذارم! جوونه رنگش عوض شد … یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن … پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟ جوون گفت: چرا پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه … بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت. [ پنج شنبه 91/1/24 ] [ 10:1 صبح ] [ زهره باقریان ]
|
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |