خبری، اجتماعی، طنز، فرهنگی | ||
روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو) بفهمن. سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟ مرد روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" بعد از چند دقیقه دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت : " این بار دومته "و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم : " چیکار کردی روانی؟دیوونه شدی؟ حیوون بیچاره رو چرا کشتی؟" همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت: " این بار اولته"! [ سه شنبه 90/4/28 ] [ 2:57 عصر ] [ زهره باقریان ]
مسافر تاکسی آهسته روی شانه راننده زد و گفت همین بغل پیاده میشم. راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد و نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس از جدول کنار خیابان رفت بالا. نزدیک بود که چپ کنه. اما کنار یک مغازه توی پیاده رو متوقف شد. برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد. سکوت سنگینی حکم فرما شد تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن. منو تا سر حد مرگ ترسوندی" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی دونستم که یک ضربه کوچولو این قدر تو رو می ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ... راست میگی. تقصیر تو نیست. امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده تاکسی دارم کار می کنم. آخه من 25 سال راننده ماشین بهشت زهرا بودم…!" [ سه شنبه 90/4/28 ] [ 2:53 عصر ] [ زهره باقریان ]
عروسه وارد یه مجلس میشه مادرشوهر میگه : صل علی محمد ، دشمن جانم آمد ! عروس میگه : عقرب زیر قالی ، می خواستی پسر نیاری
[ سه شنبه 90/4/28 ] [ 2:48 عصر ] [ زهره باقریان ]
زندگی تکثیر ثروتی است که نامش محبت است . [ سه شنبه 90/4/28 ] [ 2:43 عصر ] [ زهره باقریان ]
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است. . . . . . . . روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد... شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟ [ سه شنبه 90/4/28 ] [ 2:42 عصر ] [ زهره باقریان ]
|
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |