خبری، اجتماعی، طنز، فرهنگی | ||
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست! با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم! [ یکشنبه 90/7/3 ] [ 11:15 صبح ] [ زهره باقریان ]
[ سه شنبه 90/6/15 ] [ 2:9 عصر ] [ زهره باقریان ]
پیری برای جمعی سخن میراند...
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند. او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟ [ یکشنبه 90/6/6 ] [ 11:14 صبح ] [ زهره باقریان ]
مسافرخانه مرد عارفی به قصد دیدن پادشاه به کاخ او رفت . هنگامی که به آستانه در ورودی کاخ رسید ، هیچ یک از نگهبانان قصر جلو او را نگرفتند . عارف آن قدر رفت و رفت تا به جایی رسید که پادشاه بر روی تخت خود لم داده بود . پادشاه با دیدن مرد بلافاصله او را شناخت و از او پرسید : چه می خواهی ؟ عارف گفت : مکانی برای خواب در این مسافرخانه می خواهم . پادشاه با ناراحتی گفت : اینجا مسافرخانه نیست ، کاخ من است . عارف دوباره گفت ؛ می توانم بپرسم که این کاخ قبلا متعلق به چه کسی بوده است ؟ پادشاه پاسخ داد : متعلق به پدرم . او الان مرده است . عارف دوباره پرسید : خوب قبل از پدرت متعلق به چه کسی بوده است ؟ پادشاه گفت : پدربزرگم . او هم مرده است . عارف خنده ای کرد و گفت : چطور به جایی که افراد مختلف مدت کوتاهی در آن زندگی می کنند و سپس می روند ، مسافرخانه نمی گویی ! [ چهارشنبه 90/6/2 ] [ 11:38 صبح ] [ زهره باقریان ]
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است.
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد ... جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: " شام چی داریم؟" و این بار همسرش گفت: "مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!" "گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیب هایی که تصور میکنیم در دیگران است در واقع در خودمان وجود دارد!" [ سه شنبه 90/6/1 ] [ 1:5 عصر ] [ زهره باقریان ]
|
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |