خبری، اجتماعی، طنز، فرهنگی | ||
قربانی روزی روزگاری در یک روستای دور افتاد دو گاو زندگی می کردند . گاو اول هر روز صبح با گاو آهن به شخم زدن زمین کشاورزی مشغمول می شد و تا شب به سختی کار می کرد . اما کشاورز برای گاو دوم هر روز صبح علوفه تازه می آورد و به او هیچ کاری نداشت . این گاو با دیدن سرنوشت گاو اول به خود می بالید و به دوستش می گفت : ببین من چه خوشبختم . تو از صبح تا شب کار می کنی ، ولی من از صبح تا شب می خورم و می خوابم . مدتی گذشت تا اینکه روز جشن درو فرا رسید . کشاورز گاو اول را از گاو آهن باز کرد و به او اجازه داد تا برای خود علف بخورد و از زندگی لذت ببرد ، اما به سمت گاو دوم رفت و دست و پایش را بست و حیوان را در میان تشویق اهالی برای ذبح به مقتل برد . گاو اول با دیدن این صحنه خنده ای کرد و به دوستش گفت : حالا فهمیدی چرا خور و خواب نصیبت شده بود . چون تو یکی قربانی بزرگ بودی . [ پنج شنبه 90/7/14 ] [ 11:30 صبح ] [ زهره باقریان ]
قدر زر زرگر شناسد عارفی در زمان های بسیار دور در مصر باستان زندگی می کرد . روزی مرد جوانی به سراغ او رفت و گفت : استاد من نمی فهمم که چرا مردم دوست دارند که شما اینگونه ساده لباس بپوشید . شاید پوشیدن لباس های مجلل و فاخر برای شما برازنده تر باشد . آیا این گونه لبای پوشیدن دلیل خاصی دارد ؟ عارف در این لحظه انگشتر خود را از دستش در آورد و به مرد جوان داد و سپس گفت : پسرم از تو درخواستی دارم . به بازار کنار خیابان برو و به فروشندگان بگو که این انگشتر را به یک سکه می فروشم . مرد جوان به انگشتر تیره و تار عارف نگاه کرد و به راه افتاد . او انگشتر را به پارچه فروش ، سبزی فروش ، قصاب ، ماهی فروش و بقیه اهالی بازار نشان داد . اما هیچ یک از آنها انگشتر را نخریدند . مرد جوان نزد استاد بازگشت و جریان را شرح داد . عارف گفت : اکنون نزد زرگر برو و انگشتر را نشان بده و از قیمت آن هیچ نگو . مرد جوان نزد زرگر رفت . زرگر به محض دیدن انگشتر پیشنهاد هزار سکه طلا را داد . مرد مجدد ا نزد عارف بازگشت و پیشنهاد زرگر را برای او بازگو کرد . عارف گفت : این جواب سوالت بود . ارزش مردم به لباس آنها نیست . تجار بازار این گونه بر روی هر چیز ارزش می گذارند . اما این موضوع در مورد زرگرها صدق نمی کند . طلا و الماس درون وجود هر کس فقط با نگریستن به روح او قابل رویت خواهد بود . برای دیدن روح هر کس هم نیازی به چشم نیست چون روح را قلب ادراک می کند . [ پنج شنبه 90/7/14 ] [ 11:20 صبح ] [ زهره باقریان ]
نکته * بشر خیلی زود به خوشبختی عادت می کند و خیلی زود هم فراموش می کند که خوشبخت است . * برخی خنده ها از گریه بالاتر است . * بدبختی چیزی نیست که بتوان از آن برحذر بود ، بلکه چیزی است که گریزی از آن نیست . [ پنج شنبه 90/7/14 ] [ 11:3 صبح ] [ زهره باقریان ]
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ... محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم . زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید [ چهارشنبه 90/7/13 ] [ 10:54 صبح ] [ زهره باقریان ]
دو مرد ثروتمند با هم دشمنی دیرینه ای داشتند . اگر مجبور بودند با هم به جایی بروند هر یک سعی می کردند تا سر خود را از دیگری بالاتر بگیرند و بیشتر به چشم بیایند . روزی یکی از این دو مرد جان به جان آفرین تسلیم کرد و رقیب او در خفا به شدت به خوشحالی پرداخت . پس از گذشت چندین سال ، روزی مرد ثروتمند از کنار قبرستان رد می شد که چشمش به قبر دشمن خود افتاد . سیل خاک را از روی تابوت چوبی برده بود و در تابوت هم شکسته بود . او جنازه دوست خود را در حالی که قبلا متلاشی شده بود دید . قطره اشکی از چشمانش جاری شد و گفت : هیچگاه از مرگ هیچ کس خوشنود مشو چون فرشته مرگ دیر یا زود به سراغ تو هم خواهد آمد . [ سه شنبه 90/7/12 ] [ 1:51 عصر ] [ زهره باقریان ]
|
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |