خبری، اجتماعی، طنز، فرهنگی | ||
تــلــه پــلیـــــــس افسر پلیس این بار مکان خوبی برای پنهان شدن و مچ گیری رانندگان خطار کار ، پیدا کرده بود . او با خود گفت که تمامی قبوض جریمه را تا چند ساعت دیگر تمام می کنم ، اما آن روز گویا اتفاق عجیبی افتاده بود . تمامی اتومبیل ها زیر حد مجاز سرعت و در مسیرهای مستقیم حرکت می کردند و از لایی کشیدن و گاز دادن بی مورد خبری نبود . افسر بسیار تعجب کرد . برای روشن شدن مشکل راه افتاد . چند متر آن طرف ، کودکی را دید که تابلویی با این مضمون در دست دارد : « تــلــه پــلیــس اندکی جلوتر » . رانندگان با دیدن این تابلو سریع خود را جمع و جور می کردند .افسر پلیس به سر پست خود بازگشت و از دور کودک دیگری را دید که تابلویی در دست دارد که بر روی آن نوشته شده بود ، علائــم مــا را جــدی بگیــریــد . جلوی کودک کیسه ای بود که رانندگان برای سپاسگزاری از بچه ها داخل آن پول می ریختند . [ پنج شنبه 91/2/28 ] [ 8:28 صبح ] [ زهره باقریان ]
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست. وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!" چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همون طور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست می شه." [ چهارشنبه 91/2/27 ] [ 3:3 عصر ] [ زهره باقریان ]
مدت زیادی از زمان ازدواجشان میگذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیبهای خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعتهای زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده میدید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمیدر دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان میشود را بنویسید و در مورد آنها بحث و تبادل نظر کنند. زن که گلههای بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن. مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد. یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند… اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد. شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: "دوستت دارم عزیزم" [ چهارشنبه 91/2/27 ] [ 2:55 عصر ] [ زهره باقریان ]
با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد.
شوهرش می گوید چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم. از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار میکشد شرح شروط را. تمام 1364 سکه بهار آزادی مهریه آت را میباید ببخشی . زن با کمال میل میپذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و می گوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده . زن میپذیرد. چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی. زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟ مرد با آرامی گفت :آری . زن با اعتماد به نفس گفت: 2 ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم. مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامهای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد . خط همسر سابقش بود.نوشته بود: فکر میکردم احمق باشی ولی نه اینقدر. نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شماره همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی. پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که می گفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی. این روزها میتوان با 1 میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شر زنان با مهریههای سنگینشان نجات یابند! [ چهارشنبه 91/2/27 ] [ 2:52 عصر ] [ زهره باقریان ]
سخاوت دخترک طبق معمول هر روز جلو کفش فروشی ایستاده و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد . بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد : اگر تا پایان ماه هر روز بتوانی تمامی چسب زخم هایت را بفروشی ، آخر ماه کفش های قرمز را برایت می خرم . « دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گقت : یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشود تا .... و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت : نه . خدا نکند . اصلا کفش نمی خواهم . [ یکشنبه 91/2/17 ] [ 2:33 عصر ] [ زهره باقریان ]
|
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |