خبری، اجتماعی، طنز، فرهنگی | ||
عشق پاک پیرمرد صبح زود از خانه اش خارج شد . در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید . عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند . سپس به او گفتند : « باید از بدنت عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشد . » پیرمرد غمگین شد ، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند . « زنم در خانه سالمندان است . هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم . نمی خواهم دیر شود ! » پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم . پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم . او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! حتی مرا هم نمی سناسد ! پرستار با حیرت گفت : وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید ، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت : اما من که می دانم او چه کسی است . [ یکشنبه 91/1/20 ] [ 12:13 عصر ] [ زهره باقریان ]
|
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |