خبری، اجتماعی، طنز، فرهنگی | ||
قربانی روزی روزگاری در یک روستای دور افتاد دو گاو زندگی می کردند . گاو اول هر روز صبح با گاو آهن به شخم زدن زمین کشاورزی مشغمول می شد و تا شب به سختی کار می کرد . اما کشاورز برای گاو دوم هر روز صبح علوفه تازه می آورد و به او هیچ کاری نداشت . این گاو با دیدن سرنوشت گاو اول به خود می بالید و به دوستش می گفت : ببین من چه خوشبختم . تو از صبح تا شب کار می کنی ، ولی من از صبح تا شب می خورم و می خوابم . مدتی گذشت تا اینکه روز جشن درو فرا رسید . کشاورز گاو اول را از گاو آهن باز کرد و به او اجازه داد تا برای خود علف بخورد و از زندگی لذت ببرد ، اما به سمت گاو دوم رفت و دست و پایش را بست و حیوان را در میان تشویق اهالی برای ذبح به مقتل برد . گاو اول با دیدن این صحنه خنده ای کرد و به دوستش گفت : حالا فهمیدی چرا خور و خواب نصیبت شده بود . چون تو یکی قربانی بزرگ بودی . [ پنج شنبه 90/7/14 ] [ 11:30 صبح ] [ زهره باقریان ]
|
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |