خبری، اجتماعی، طنز، فرهنگی | ||
در شهر صیدا پس از نماز ظهر یکی از نمازگزاران برخاسته روی پله اول منبر ایستاد و فریاد زد : از مؤمنین بدانید که روز قبل عصای مرا در همین مکان دزدیده اند و من سارق را شناخته ام و او آلان در همین مسجد است و اکنون از بردن نام او خودداری می کنم به شرطی که امشب عصا را از بالای در به داخل منزلم بیاندازد ، منزل من هم وصل به دیوار همین مسجد است و اگر نیاورد فردا او را در همین مسجد رسوایش می کنم . یک هفته بعد یکی از مؤمنین پرسید که راستی آن دزد عصای تو را آورد ؟ آن مرد با خنده گفت : همان شبی که روزش اعلام کردم هفتاد و دو عدد عصا بمنزل من پرتاب شد . [ سه شنبه 90/4/7 ] [ 11:50 صبح ] [ زهره باقریان ]
تمام گذشته اش را برایش تعریف کرد . تازه با هم دوست شده بودند . تعجب می کرد که چطور این قدر زود به او اعتماد کرده است . اما با خود گفت : « حتماً قابل اعتمادم » به خودش افتخار می کرد که در این فرصت کوتاه توانسته اعتماد دوست تازه اش را جلب کند . دوستش خیلی برایش حرف می زد ، می گفت : «من به تو اعتماد کامل دارم ، خودت هم متوجه شدی توی این چند روز تمام گذشته ام را برایت تعریف کرده ام ، فقط یک کلمه هست که نمی توانم به تو بگویم .» خیلی اصرار کرد ، اما آن کلمه را نگفت . دوستی شان خیلی خوب بود اما آن « یک کلمه » مثل خوره به جانش افتاده بود . دوباره از او خواهش کرد . گفت : اگر بگویم شاید دوستی مان به هم بخورد . قول داد دوستی شان مثل گذشته پایدار بماند . گفت : باشد آن کلمه این بود که : « تمام چیزهایی که تا الان برایت تعریف کردم «««« دروغ »»» بود .» [ یکشنبه 90/4/5 ] [ 2:0 عصر ] [ زهره باقریان ]
مخفی اهل گیلان شاعری بود ضعیف الجثه و بسیار لاغر ، امام قلیخان حاکم فارس به او گفت : چرا چنین ضعیف و رنجوری ؟ مخفی گفت : تقصیر من نیست ، همه مردم ، نیستی مرا آرزو می کنند ، در حقیقت به همین جثه ضعیف هم کع مانده ام شاهکار کرده ام ، دیگری اگر بود اثری از وی نمی ماند . امام قلیخان گفت : مردم چرا نیستی تو را طالبند ؟ مخفی گفت : بی انصاف ها بدون اینکه آزاری به آنها برسانم هر نامه و سندی که می خواهند بنویسند در اول آن می نویسند : مخفی نماند ! مگر اسم من مخفی نیست چرا باید من نمانم ؟ [ یکشنبه 90/4/5 ] [ 1:48 عصر ] [ زهره باقریان ]
خودرو مردی جلو حیاط تیمارستان پنچر شد راننده مجبور شد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد . هنگامی که سرگرم این کار بود ، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار خودرو بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد . مرد حیران مانده بود که چه کند . تصمیم گرفت که خودرواش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود . در این حین ، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود ، او را صدا زد و گفت : از 3 چرخ دیگر ، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با 3 مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی . آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند . پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست . هنگامی که خواست حرکت کند روبه آن دیوانه کرد و گفت : خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی . پس چرا توی تیمارستان انداختنت ؟ دیوانه لبخندی زد و گفت : من اینجام چون دیوانه ام . ولی احمق که نیستم !!!!! [ چهارشنبه 90/4/1 ] [ 1:36 عصر ] [ زهره باقریان ]
|
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |