خبری، اجتماعی، طنز، فرهنگی | ||
گنجشک و آتش گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت! پرسیدند : چه می کنی ؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ! گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد! گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟ پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد! دوستی نه در ازدحام روز گم می شود نه در سکوت شب ، اگر گم شد هرچه هست دوستی نیست... [ دوشنبه 91/8/15 ] [ 3:35 عصر ] [ زهره باقریان ]
دزد و صاحبخانه دیوانه شب بود باران با شدت هر چه تمام به شیشه ها می خورد و رعد و برق هراز گاهی روشنایی بخش کوچه تاریک می شد . مرد نقابدار آهسته خود را به منزل دیوانه ای رساند . آرام سرش را به داخل پنجره اتاق خم کرد و دید که مرد دیوانه خواب است . قفل در را به آرامی باز کرد و وارد شد . او تلویزیون و دستگاه پخش دی وی دی مرد دیوانه را برداشت و در داخل کوله پشتی اش گذاشت .حین بیرون رفتن از در ناگهان پای او به گلدانی خورد . گلدان افتاد و شکست . دزد ناگهان پا به فرار گذاشت . مرد دیوانه هم که بیدار شده بود با مشاهده دزدیده شدن تلویزیون و دستگاه پخش دی وی دی سراسیمه به دنبال دزد دوید و به تعقیب او پرداخت . دزد هر چه قدر تلاش کرد تا بلکه بتواند از دست صاحبخانه دیوانه فرار کند ، فایده ای نداشت . تا اینکه در یک کوچه بن بست گرفتار شد . دزد با دیدن صاحبخانه از ترس به گریه افتاد و التماس کرد که او را تحویل پلیس ندهد مرد دیوانه که متعجب شده بود گفت : پلیس دیگر چیست . کنترل های دستگاه ها را جا گذاشته بودی که الان برایت آوردم . [ یکشنبه 91/7/23 ] [ 10:25 صبح ] [ زهره باقریان ]
خواستگاری سال آخر دانشگاه بود . او از یکی از همکلاس های دختر دانشگاهش خوشش آمده بود و می خواست با او ازدواج کند . نزد پدر و مادرش رفت و گفت : چطور می توانم به فلانی بگویم که می خواهم به خواستگاری بیایم . پدر سری تکان داد و گفت : این که کاری ندارد . اول باید سر صحبت را باز کنی . به او بگو که در درس ها به تو کمک کند . فردای آن روز پسر نزد دختر رفت و با احترام از او خواست که در یکی از درس ها کمکش کند . دختر هم پذیرفت و بلافاصله به پسر گفت : خوب این قسمت کتاب را بخوان و بگو که چه چیزی از محتوای آن متوجه شدی ؟ پسر شروع به خواندن کرد و سپس موضوع درس را کاملا توضیح داد . دختر با تعجب نگاهی به پسرک کرد و گفت : شما بسیار با هوش هستید ، چون توانستید کتاب را برعکس بگیرید ، بخوانید و حتی توضیح دهید . [ یکشنبه 91/7/23 ] [ 9:3 صبح ] [ زهره باقریان ]
داشتم با ماشینم می رفتم سر کار که موبایلم زنگ خورد گفتم بفرمایید الووو..، فقط فوت کرد ! گفتم اگه مزاحمی یه فوت کن اگه میخوای با من دوست بشی دوتا فوت کن . دوتا فوت کرد . کن دوتا فوت کرد . دوازده نمیتونی بیای یه فوت کن اگه میتونی بیای دوتا فوت کن دوباره دوتا فوت کرد . بخودم رسیدم بهترین لباسمو پوشیدم و با ادکلن دوش گرفتم تو پوست خودم نمی گنجیدم فکرم همش به قرار امروز بود داشتم از خونه در میومدم که زنم صدام کرد و گفت ظهر ناهار میای خونه؟ [ شنبه 91/6/4 ] [ 1:40 عصر ] [ زهره باقریان ]
هارون الرشید از بهلول پرسید که: دوست ترین مردم نزد تو کیست؟ گفت: آن کس که شکم مرا سیر کند. گفت: اگر من شکم ترا سیر کنم، مرا دوست داری؟ گفت: دوستی به نسیه نمی باشد. [ پنج شنبه 91/5/12 ] [ 11:13 صبح ] [ زهره باقریان ]
|
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |